.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲→
پارسا به محراب توپید:
- ببند محراب!یه بار دیگه چرت بگی همچین می زنمت بچسبی به دیوار باهات خمیر نونوایی درست کنن.
محراب باخنده گفت:اُه اُه...چه خشن!
یهو صدای زنگ گوشی یکی بلند شد.زیر چشمی نگاه کردم دیدم گوشی ارسلانه!
ارسلان جواب داد:
- جانم؟!...خوبم...توخوبی عشقم؟!دانشگاه،طبق معمول...آره عزیزم...ارسلان قربون اون دلت بره...باشه هانی...چشم
به روی تخم چشمام!...امروز؟!امروز که نمیشه،کار دارم. فردا خوبه؟!...هر وخ تو بگی عزیزم!آره...۵ عالیه...جای
همیشگی...باشه چشم...دیر نکنیا!مواظب خودت باش عشقم...بای هانی.
اوق!حالم به هم خورد!چندش!" توخوبی عشقم؟! ارسلان قربون اون دلت بره..." این چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدایی که بشنوه،روبه نیکا گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!چندش!(ودرحالیکه اداشو درمی آوردم،ادامه دادم:)" ارسلان قربون اون دلت بره".
نیکا خندید.صدای خنده پارسا و محرابو متینم بلند شداما زیرچشمی دیدم که ارسلان ازهمون پوزخندای مسخره روی لبش بود.
ازروی صندلیم بلندشدم و روبه نیکا گفتم:بریم نیکا!!!
نیکا به چایی وکیکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چیزی نخوردی!
- من دیگه کوفتم ازگلوم پایین نمیره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو...پاشو بریم!
نیکا ازروی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد!...
محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش ارسلان!ارسلان باصدای خفه ای گفت:آخ!
جیگرم حال اومد.روکردم بهش و درحالیکه پوزخند می زدم،گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی!
بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که تودستشویی کشیدم !
صدای خنده محراب بلند شد.چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره!
دوباره یه لگد دیگه بهش زدم وگفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت!
پام و بردم عقب تایه لگد جانانه دیگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد...ازجاش بلند شدوبه سمتم برگشت.توچشمام خیره شدو چنان لگدی به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخیدم!
پوزخندی زدوگفت:اینم من زدم واسه لاستیکایی که پنچر کردی!!!
درحالیکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ...خیلی نامردی...پام شکست...وای...وای!
ارسلان چیزی نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم می خواست بزنم تودهنش ولی راستش دیگه جونی تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن ارسلان بکنم!
پارسا ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چی شدین خانوم رحیمی؟!ببینم پاتون و!
بهم نزدیک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اینم زیادی پررو شده بودا!!!
آروم گفتم:چیزی نیست!ببخشید.
و خیلی سریع به همراه نیکا ازسلف خارج شدیم.
- ببند محراب!یه بار دیگه چرت بگی همچین می زنمت بچسبی به دیوار باهات خمیر نونوایی درست کنن.
محراب باخنده گفت:اُه اُه...چه خشن!
یهو صدای زنگ گوشی یکی بلند شد.زیر چشمی نگاه کردم دیدم گوشی ارسلانه!
ارسلان جواب داد:
- جانم؟!...خوبم...توخوبی عشقم؟!دانشگاه،طبق معمول...آره عزیزم...ارسلان قربون اون دلت بره...باشه هانی...چشم
به روی تخم چشمام!...امروز؟!امروز که نمیشه،کار دارم. فردا خوبه؟!...هر وخ تو بگی عزیزم!آره...۵ عالیه...جای
همیشگی...باشه چشم...دیر نکنیا!مواظب خودت باش عشقم...بای هانی.
اوق!حالم به هم خورد!چندش!" توخوبی عشقم؟! ارسلان قربون اون دلت بره..." این چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدایی که بشنوه،روبه نیکا گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!چندش!(ودرحالیکه اداشو درمی آوردم،ادامه دادم:)" ارسلان قربون اون دلت بره".
نیکا خندید.صدای خنده پارسا و محرابو متینم بلند شداما زیرچشمی دیدم که ارسلان ازهمون پوزخندای مسخره روی لبش بود.
ازروی صندلیم بلندشدم و روبه نیکا گفتم:بریم نیکا!!!
نیکا به چایی وکیکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چیزی نخوردی!
- من دیگه کوفتم ازگلوم پایین نمیره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو...پاشو بریم!
نیکا ازروی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد!...
محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش ارسلان!ارسلان باصدای خفه ای گفت:آخ!
جیگرم حال اومد.روکردم بهش و درحالیکه پوزخند می زدم،گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی!
بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که تودستشویی کشیدم !
صدای خنده محراب بلند شد.چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره!
دوباره یه لگد دیگه بهش زدم وگفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت!
پام و بردم عقب تایه لگد جانانه دیگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد...ازجاش بلند شدوبه سمتم برگشت.توچشمام خیره شدو چنان لگدی به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخیدم!
پوزخندی زدوگفت:اینم من زدم واسه لاستیکایی که پنچر کردی!!!
درحالیکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ...خیلی نامردی...پام شکست...وای...وای!
ارسلان چیزی نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم می خواست بزنم تودهنش ولی راستش دیگه جونی تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن ارسلان بکنم!
پارسا ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چی شدین خانوم رحیمی؟!ببینم پاتون و!
بهم نزدیک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اینم زیادی پررو شده بودا!!!
آروم گفتم:چیزی نیست!ببخشید.
و خیلی سریع به همراه نیکا ازسلف خارج شدیم.
۱۸.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.